خیـ ـانت
دختــرک گفت بشمار ، پسـرک چشمانش را بست و شروع کرد به شمردن یک ، دو ، سه ، چهار...
دختــ ـــرک رفت پنهان شود ، آن طــرف پـسر دیــ ـگـری را دید کـه گرگـ ــم به هوا بـــ ــازی میکنـد
بره شد و با گرگ رفت ، پسـرک قصه هنوز میشمارد ...
روز نوشت ، به نسل هـ ـای بعد بـگویید : که نسل مـا نه سر پـیـاز بود نه تـه پـیـاز ، نسل مـا خـود پیاز بود
که هـر که مــ ــا را دید گریه كــ ــرد !!
نظرات شما عزیزان: